خسته
در دلــت جـــا کــرده ام خـــود را نـــمـی دانــم چـــرا
شاید این «من»شاید این«تو» می شود یک روز «ما»
قلـب مـن بـا عشـق تـو لحـظه به لحـظه می تـپـد
دل مـدارا می کنـد بـا لحـظه هـای خـوب و بـد
بی قـراری هـا دل مـن را پریـشان کـرده اسـت
یا دلـم عشق تو را در خویش پنهان کرده است
خواسـتم با بودنـت عـادت به خـوبی هـا کنم
شـاید ایـن آوارگـی را از سرِ خود وا کنم
از کـجا بایـد بنـالـم از تـو یـا از روزگـار ؟
روزگـاران می روند اما تو هستی ماندگار
می رسد فصل خزان و می رود فصل بهار
ابرهای چشم من می بارد از چشمان یار
در دلــت جـــا کــرده ام خــود را نـــمـی دانــم چـــرا
شاید این «من»شاید این«تو» می شود یک روز «ما»

+ نوشته شده در سه شنبه ۴ آبان ۱۳۸۹ ساعت ۱۲:۱۱ ب.ظ توسط javad
|
توی آسمون دنیا